رمان پرتگاه عشق فصل سوم


-:من اینجام....تا وقتی هستم نباید از هیچی بترسی.اروم باش عزیزم......بگو چه خوابی دیدی؟
-:
نه.نمی خوام یادم بیاد.
-:
باشه....اروم باش.هیچ اتفاقی نمی افته.اروم باش و بخواب...
لحظاتی بعد نیکا ارام بود.
معین جا به جا شد و گفت:حالا بخواب.
نیکا دستش را گرفت:نرو معین.
معین روی تخت نشست و گفت:نمیرم.بخواب.
نیککا بدون اینکه دست او را ول کند.چشم روی هم گذاشت.معین نگاهش به صورت او بود لحظاتی بعد در کنارش دراز کشید.نیکا به طرفش خم شد و خود را در اغوش معین فشرد. معین هم دستش رو دور او گذاشت و با لبخند چشم روی هم گذاشت.

 

*********


با حرکت چیزی در کنارش چشم باز کرد. نیکا در اغوشش جا به جا شد.لبخند زد و دوباره چشم بر هم گذاشت. دقایقی نگذشته بود که با صدای فریادی بلند شد.نیکا هم بلند شد.
مهدیه رو به رویشان ایستاده بود.
معین پرسید:مامان شما اینجا چیکار می کنین؟
-:
سلامتون کو؟
-:
هر دو سلام دادند.
-:
علیک سلام.ببینم شما محرمین اینطور راحت باهم می خوابین؟
با این حرف مهدیه نگاه معین و نیکا به طرف هم کشیده شد. نیکا با خجالت سرش را پایین انداخت ومعین گفت: سو تفاهم شده...
-:
بسه.نمی خوام چیزی بشنوم.زود تند سریع ماده باشین می ریم عقد می کنین.
معین گفت:اما مامان...
-:
اما اگر نداره.
نیکا معصومانه و خجالت زده نگاهش می کرد.
-:
مامان من باید برم مطب.
-:
امروز کار تعطیله.همین که گفتم.
قبل از اینکه چیزی بگن از اتاق بیرون رفت. معین به طرف نیکا برگشت و گفت: معذرت می خوام.
-:
تقصیر منه.تو کس دیگه ای رو دوست داری این و باید به مامانت بگی سارا رو دوست داری.
معین کلافه دستی بر سرش کشید.نیکا فکر می کرد او هیچ علاقه ای بهش ندارد.
گفت:نه.بلند شو.زود بیا پایین.
از روی تخت بلند شد. نیکا گفت:چرانه؟بهش بگو سارا رو می خوای.
-:
لازم نیست.تو اگه دوست نداری زن من شی می تونی خودت بری به مامان بگی اما من چیزی به مامان نمی گم.
به سرعت به طرف اتاق خودش رفت. ابی به دست و صورتش زد و لباسهایش را عوض کرد. جلوی اینه ایستاد و گفت: من از خدامه زنم شی.خدایا ممنونتم.
از اتاق خارج شد. به طرف پله ها رفت.قدم در اشپزخانه که گذاشت مهدیه گفت: معین تو کس دیگه ای رو دوست داری؟
-:
نه.کی گفته؟
-:
نیکا میگه.
-:
نیکا واسه اینکه با من ازدواج نکنه میگه.وگرنه من کس دیگه ای رو نمی خوام.
مهدیه به طرف نیکا که با تعجب به معین نگاه می کرد برگشت و گفت: اره نیکا؟ واسه اینکه با معین ازدواج نکنی این و میگی؟
نیکا با تته پته گفت:ن..ه.نه
-:
پس مسخره بازی در نیارین.گناهه دختر و پسر جوون تو یه خونه اینطوری باهم زندگی کنن. ببینم اصلا تو اون شال و واسه چی می بندی سرت؟
نیکا به معین اشاره کرد.
مهدیه خندید و گفت: خوبه شب و پیش هم خوابیدین و شال می بندی.در غیر این صورت می خواستی چادر ببندی.
صندلی را عقب کشید و رو به روی نیکا که خجالت زده سرش را پایین انداخته بود نشست و گفت:این به نفع خودته دخترم.
به معین نگاهی انداخت و گفت:چیه؟برو بیرون.نمی بینی داریم حرف می زنیم؟
معین کلافه از اشپزخانه بیرون رفت.
مهدیه ادامه داد: اون دوست داره من پسرم و خوب می شناسم.
-:
نه.اون من و نمی خواد...
-:
اشتباه می کنی.معین خیلی دوست داره. صبح که اومدم تو اتاقت دیدم چطور تو خواب بغلت کرده بود. تو هنوز این چیزا رو نمی فهمی. اما من با تجربه تر از این حرفهام.می دونم دوست داره این و مطمئن باش.
نیکا لبخندی زد.
مهدیه ادامه داد: خیالت راحت باشه.معین پسر خوبیه.سرش گرم کارشه. دنبال علافی و این حرفاهم نرفته...یه مردیه که می تونه هر دختری رو خوشبخت کنه.اینا رو چون پسرمه نمی گما...
-:
می دونم.
-:
افرین دخترم.سعی کن با کمکش زندگیت و بسازی از زندگیت لذت ببر.زندگی اونم بساز. شما بهم میاین.


*********

مهدیه صندلی را عقب کشید و در حالی که بلند می شد گفت: من دیگه باید برم.
نیکا هم بلند شد و گفت: کجا هنوز زوده.
-:
نه عزیزم.شما هم باید با هم تنها باشین.تا الانشم مزاحمتون شدم.
نیکا سرخ شد و معین بی خیال مشغول خوردن بود.
مهدیه از اشپزخانه بیرون امد.پالتویش را به تن کرد. به طرف در خروجی می رفتند که معین از اشپزخانه بیرون امد و گفت: می رسونمت مامان.
مهدیه نگاه شیطنت امیزی به او انداخت و گفت:خسته نباشی مادر.زنگ زدیم اژانس.
نیکا بازهم گفت:بمونین دیگه.
-:
نه.عزیزم.با زنگ ایفون صورت نیکا و معین را بوسید و گفت:مواظب همدیگه باشین.
معین به دنبالش رفت.مهدیه از نیکا خداحافظی کرد و از خونه خارج شد.معین به همراهش وارد اسانسور شد.
با سوار شدن مهدیه به تاکسی معین با ارامش به خانه بازگشت.
در را بست و لبخند زیبایی زد.به طرف اشپزخانه رفت.نیکا در حال جمع کردن میز بود. جلوی در ایستاد و به او خیره شد.
نیکا به طرفش برگشت و گفت:چیزی شده؟
-:
نه.
-:
پس چرا اونطوری نگام می کنی؟
-:
دلم می خواد.
نیکا با چشمان گرد شده اش به او خیره شد. معین قدمی به طرفش رفت و گفت:خسته شدی.من ظرفا رو می شورم.
نیکا با خوشحالی گفت: ایول...دستت درد نکنه....منم برم درسام و بخونم...قبل از اینکه معین چیزی بگوید از اشپزخانه بیرون رفت.معین پووزخندی زد و مشغول شد.

بعد از شستن ظرفها به طرف اتاق نیکا رفت.چند ضربه به در زد و وارد شد.نیکا جزوهایش را روی تخت پهن کرده بود ومشغول خواندن. روی صندلی نشست و گفت: نمی خوای بخوابی؟
-:
اینم تموم کنم بعد می خوابم.
-:
خیلی مونده؟
-:
اره.یکمی هست.
-:
فردا میری شرکت؟
-:
اره.چرا نرم؟
-:
اونجا خوب نیست.بهتره نری.
-:
چرا؟خیلی هم خوبه...
معین نمی خواست امروز لجبازی کند گفت: من خوابم میاد.بریم بخوابیم؟
-:
خوابت میاد برو بخواب...
معین کلافه بلند شد و گفت: باشه.تموم شد بیا بخواب.
نیکا لبخندی زد و گفت:شب بخیر.
معین در را تقریبا کوبید و وارد اتاقش شد.نگاهی به تخت دو نفره اش انداخت و با پوزخند زیر لحاف خزید و چشمانش را بست.

با خمیازه به سمت آشپزخانه رفت....نگاهش به سمت میزکشیده شد...با تعجب به صبحانه ای که روی میز بود خیره شد....
-
معییییییییین
صدای معین از بالا آمد
-
چیهههه؟
-
این صبحونه واسه چیه؟
-
بده واسه زن عزیزمممم یه صبحونه درست کردم؟
-
ببییییین اولشم من زن تو نیستم ....دومشم من زن تو نیستم...سومشم سارا جووون منتظرته!! و وقتی دید معین هنوز نیومده ادای بالا آوردن را در آورد
-
معین بدو دیگه...دیر شد بخدا
-
اه زن چقد گیر میدی؟
نیکا درحالی که سعی میکرد بی تفاوت جلوه بدهد گفت:
-
برو بابااا دیوار کوتاه تر از من گیر نیاوردی؟؟من زنت نیستم ما دوتا فقط فقط همخونه ایم....گرفتی؟؟
معین وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست...
-
بیا بخور دیگه
-
سیرم...نمیخوام
-
ا؟مگه چی خوردی؟؟
-
هیچی تو اتاقم کلی هله هوله خوردم....
-
باشه بابا دیگه از این غلطا نمیکنم...
*************
با دیدن آن مرد حالش بهم خورد...قاتل پدرش روبه رویش نشسته است ودارد بدون هیچ حرفی به او نگاه میکند...
-
خب اقای شجاعی ...شما روز حادثه کجا بودین؟؟
مرد پوزخندی زد و گفت:-تو همون خیابون...ولی من نکشتمش
-
ببینید...این آقا و به معین اشاره کرد...ماشین شما رو شناختن و شهادت دادن که دیدن چطور این پیرمرد رو
-
ولی منم همینجا شهادت میدم این آقا اون پیرمرد نکبتی رو کشت
نیکا لبش را به دندان گزید و به معین نگاه کرد ...معین سری تکان داد و زیر لب گفت
-
اشکال نداره...این مرد دیوونه است...به حرفش اصلا گوش نده...
-
ببینید انکار کردن این موضوع که شما به اون پیرمرد زدین بی معناست چون کمی از خون اون مرد روی بدنه ی ماشینتون پیدا شده و از همه مهمتر روی ماشینتون کمی خراش افتاده...که همه اینا نشان دهنده یک تصادفه!
متهم سری تکان داد و با درماندگی گفت
-
اه اصلا آره...من کشتمش...من قاتلم...ولی بخدا از قصد که این کارو نکردم...من عجله داشتم....باید خیلی زود خودمو میرسوندم بیمارستان...
-
ببینید اینا توجیهی برای قتلی که توسط شما انجام شده نمیشه...
پس از نیم ساعت دادگاه آن مرد را به پنج سال حبس محکوم کرد...

********
نیکا با ذهنی آشفته به برگه هایی که روی زمین پخش شده بود نگاه کرد....
-
خانوم شریفی؟؟
نیکا با تعجب به سمت رئیسش برگشت و به او نگاه کرد...
-
چی؟ شریفی؟؟من پاک نژاد هستم...مثه اینکه اشتباه کردین
-
نخیر...الان شوهرتون اومده بودن و گفتن دیگه حق ندارین کار کنین....درضمن این دفعه شناسنامه نشون داد و من دیگه هیچ راهی ندارم....لطفا وسایلاتونو جمع کنید و از اینجا برین...شوهرتون پایین منتظرن...
نیکا از شدت عصبانیت در حال انفجار بود....از شرکت بیرون آمد و دستی تکان داد :-تاکسی....
***********
با عجله زنگ در را فشرد
-
کیه؟
-
منم ..عسل درو باز کن...
در با صدای گوشخراشی باز شد و نیکا با عجله وارد شد و در را بست....عسل با نگرانی به سمتش رفت
-
وای خاک عالم ...چته؟؟ چرا اینجوری اومدی؟؟
-
بریم تو
هردو وارد حال شدند و روی کاناپه نشستند...
-
چی شد خفه ام کردی؟؟
-
هیچی ...آقا فکر کرده واقعا شوهرمه...ایش نکبتی....بره با همون نامزد احمقش خوش بگذرونه
-
وااااااا روااانی...منو بگو فکر کردم چه اتفاقی افتاده ...حالا چی شده ناقلا!! حرفات بوی حسادت میده
نیکا مشتی به بازوی عسل زد و گفت:-برو باباا....این پسره واقعا خیلی احمقه...نه میتونی از اون سارا جونش دل بکنه نه از من....دیگهه نمیدونم چیکار کنم!! چند روز پیش عروسی مصلحتی کردیم
عسل لحظاتی در فکر فرو رفت و گفت"-مبارک باشه ایشالله به پای هم پیر شین....راستی ببینم گفتی پولداره؟؟
-
پـــ نـــ پـــ عین منو تو فقیره!!
-
ببین حالا که اون داره از تو استفاده میکنه تو هم از اون استفاده کن....میدونی یادمه قبلنا که ازت میپرسیدم چرا میری سر کار میگفتی میخوام پول جمع کنم بدم پرورشگاه ها و از اینجور چیزا!! خلاصه میخواستی صرف کارهای خیرخواهانه کنی دیگه!
-
خب آره که چی؟؟
-
ببین تو الان زنشی؟؟ مگه نیستی؟؟
-
خب چرا.....حالا منظور؟؟
-
خنگ خدا تو حق داری از پولاش استفاده کنی....
نیکا با این حرف عسل به فکر فرو رفت..

*********
زنگ در را فشار داد ...در باز شد و نیکا شیرینی را به دست معین داد
-
سلام عزیزم ..... چی شده ؟ فکرکردم خوابی!
معین با تعجب به او خیره شد...رفتارش واقعا او را شگفت زده کرده بود....
-
خ..خوبم....کجا بودی تا الان؟
-
هیچی یه سر رفتم پیش عسل خبر عروسیمونو بدم....بیچاره خیلی ناراحت شد ...فکرکرده بود جشن گرفتیم اونو دعوت نکردیم..
معین وارد آشپزخانه شد و به نیکا نگاه کرد
-
خب....ببینم مرگ من تو سرت به جایی نخورده؟؟
نیکا در حالی چشم هایش از شیطنت برق میزد گفت
-
نه بابا...مگه بده با شوهر عزیزم حرف بزنم؟؟
معین با خوشحالی به سمتش رفت و گفت
-
وای خدا بالاخره آدم شدی؟
-
نیکا به طور افسونگری به چشم های خاکستری او زل زد
-
آره عزیزم...بالاخره آدم شدم...
معین آب دهنش را قورت داد و گفت
-
خب ....بیا با هم شام بخورم که گرسنمه حسابی
نیکا خنده ای کرد و با گفتن چشم به سمت میز رفت....
*****
معین امروز میرم یه سر لباس بخرم....پول میدی؟
معین بالبخند گفت
-
آره چقد میخوای؟200 خوبه؟
نیکا لبخندی زد و گفت:-اره عالیه..
-
باشه
***********
زن درحالی که دست نیکا را میفشر گفت:
-
از همکاریتون و عمل خیرخواهانتون واقعا ممنون....این بچه ها واقعا خیلی به کمک شما نیاز داشتند..
نیکا با متانت سری تکان داد و گقت:
-
وظیفه ام بود...خواهش میکنم
********
معین دستش را کشید و او را کنار خود نشاند
-
خب عزیزم....برو خریدات رو بیار ببینم...
رنگ از روی نیکا پرید...فکر نمیکرد معین همچین حرفی بزند
-
نه..من ...من الان خوابم میاد...میرم بخوابم...
-
ا ا ا...بدو برو بیار میخوام ببینم چی انتخاب کردی؟
-
نیکا دستش را از دست معین کشید و گفت
-
نه من خوابم میاد
و از سر جایش پا شد و به سمت اتاقش رفت...هنوز دو قدم برنداشته بود که معین صدا زد
-
نیکاا؟
-
بله؟
-
میری اتاق خودت؟؟
-
پـــ نـــ پـــ اتاق تو
-
ببین میری اتاق خودم و حق نداری بری اتاق خودت
نیکا پفی کرد و به سمت اتاقش رفت اما هرچه کرد نتوانست






در اتاقش را باز کند
-
معییین
-
جان معین
-
چرا درمو بستی؟
-
چون باید بری اتاق خودمون
-
برو بابا ...تا صد سال سیاه عمرا اگه بیام اونجا
-
هرجور راحتی
نیکا باز پایین آمد و به سمت یکی از مبل ها رفت....روی مبل خوابید که صدای معین راشنید
-
تا آخر عمر که نمیتونی اونجا بخوابی.....بالاخره تسلیم میشی
نیکا زهرخندی زد و چیزی نگفت...
************
نیکا خمیازه ای کشید و سیامک گفت
-
چیه خوب نخوابیدی؟
-
اوف مگه اون کله خر میذاره؟؟ در اتاقو بسته که برم تو اتاقش بخوابم!هه تا صد سال سیاه هم منتظر بمونه عمرا اینکارو کنم...
سامک خنده ای کرد و گفت
-
خب کجا خوابیدی؟
-
رفتم رو یکی از مبل ها خوابیدم...وای صدبار از روش افتادم...حالا اینارو ولش کن امروز بیام تمرین پیانو؟
-
آره بیا میخوام با نامزدم آشنات کنم...
نیکا یکه خورد با صدایی نسبتا بلند گفت
-
نامزد داری؟
ناگهان همه کلاس به سمت آن دو برگشتند ..نیکا سری تکان داد و دهنش را کج کرد و گفت:-وای الان این سامانیان میگه هردو بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون! سیامک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و زد زیر خنده....سامانیان عینک ته استکانی اش را تکان داد و گفت:-خوش میگذره؟ هردو بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون...نیکا و سیامک نگاهی به هم انداختند و زدند زیر خنده...
-
ای باباااا بازهم همون آش و همون کاسه....بابا بدبخت شدم رفت...
-
چی چیرو؟؟ تقصیر خودت بود...حالا این نامزدت کی هست ناقلا؟
سیامک ابروهایش را بالا داد و گفت
-
خودت میبینی!!
*********
نیکا بستنی سفارش داد و کتابش را جلوی خود گذاشت....مشغول خواندن بود که موبایلش زنگ خورد
-
بله
-
معینم....کجایی؟؟مگه بعد از ظهر کلاسات تموم نمیشن؟
-
چرا...ولی اومدم کافی شاپ دارم بستنی میخورم
-
چی؟؟ با کی؟
نیکا کلافه جواب داد
-
ای بابا چرا اینقد گیری؟؟ نکنه واقعا فکر کردی شوهرمی؟
-
ببین نیکا تا یک ساعت دیگه خونه ای همین و بس
-
برو بابا....برو با همون سارا جوونه عشوه خرکیت خوش باش و گوشی را قطع کرد.....
حدود سه ساعت بعد سیامک زنگ زد و گفت
-
سلااام کجایی؟مگه نمیای نامزدمو ببینی؟
-
چرا الان میام
*****
زنگ در را فشار داد و با کمال تعجب معین در را باز کرد
-
اینجا چیکار میکنی؟
-
هیچی خونه دوستمه تو چیکار میکنی؟
-
هیچی اومدم نامزد دوستمو ببینم...
معین جان اومد؟؟
صدای سارا کفر نیکا را در آورد پس نیکا با صدایی بلند گفت
-
اوف سیا مگه نگفتی میخوای نامزدتو معرفی کنی؟؟ این نامزد دوستتو خودم میشناسم...سارا با لبخندی گرم و متفاوت گفت
-
سلاممم نیکا جان بیا تو
-
سلام همه دور میز نشستند و نیکا اول شروع کرد
-
خب سیامک بدو.. بدوو عروس خانومو بیار میخوام ببینمش
سیامک دست پاچه گفت
-
اممم ببین نیکا یه موقع...فکر نکنی این کارارو واسه ...واسه اینکه بهت بخندیم کردیم ها...من بخاطر خودت قبول کردم...
نیکا گیج و منگ نگاهش کرد
-
چی میگی؟ یه عروس نشون دادن این همه حرف زدن داره؟
سیامک آب دهنش را قورت داد و گفت:-سارا هاشمی...نامزدمه....
نیکا گیج تز این پیش به این سه نفر نگاه کرد..نمیدانست چه اتفاقی افتاده است...به معین نگاه کرد و گفت
-
معین....نامزدت ولت کرد؟
سارا خنده ای کرد و گفت
-
نه بابا ما دوتا دوتا دوست معمولی هستیم همینو بس...اون چند روزم فقط چون..چون میخواستیم...ببینیم..که..که تو معینو دوست داری اون کارا رو کردیم...از ذهن نیکا گذشت همه دروغ گفتن..همه...ناگهان از جایش برخواست و داد زد
-
سیامک...تو...من از تو همچین توقعی نداشتم....خوبه دیگه...من بهت اعتماد میکنم و حرف دلمو میگم و تو...تو همه رو میذاری کف دست اربابت!
معین با صدای نسبتا بلند گفن
-
نیکا درست حرف بزن...منو سیامک دوستای قدیمی هستیم فهمیدی؟؟؟
اشک های نیکا فرو ریخت داد زد
-
دروغگو ها....معین حتی اگه قبلا دوستت داشتم دیگه ازت متنفرم....وبه سمت خانه خودشان رفت
معین چنگی به موهایش زد و گفت
-
اه این دختر روانیه...دیگه نمیدونم از دستش چیکار کنم!!

نیکا وارد اتاقش شد و در را قفل کرد....نگاهش را به اسمان دوخت....با خود فکرکرد هرگز نمیتواند از کسی آن هم معین متنفر باشد ولی باید درسی درست حسابی به او میداد تا او هرگز جرات دروغ گفتن را نکند....
صدای معین را از پشت در شنید
-
نیکا نیکا...
سکوت
-
نیکاااا
سکوت
-
نیکا منو سیامک دوستای قدیمی هستیم....میدونی قبلا با هم پزشکی رو میخوندیم که نظرش عوض شد و اومد حسابداری...سارا هم از خیلی وقت پیش نامزدشه و برام حکم خواهر رو داره....
نیکا دهنش را کج کرد و گفت:
-
حکم خواهر؟؟ خوبه دیگه هرکی خواهرت بود باید بیای و واسه یه خری مثه من نقشه بکشی که
-
ببین نیکا من فقط میخواستم ببینم بهم علاقه داری یا نه....باور کن منظور دیگه ای نداشتم
نیکا نگاهش را به قاب عکس انداخت او و معین....لبخندی زد اما خیلی زود لبخندش را فروخورد
-
ببین معین من و تو هیچ حرفی و رابطه ای با هم نداریم....من..هرموقع دانشگام تموم شد از اینجا میرم...میدونی که
صدای معین بلند شد
-
ببین نیکا تو زن منی...زن من...از این به بعد از این رفتارای مهربانانه باهات نمیکنما
-
ببین معین خسته شدم دیگه....بابا روزی صد بار میگم توهم زدی من زن تو نیستم...این یه عروسیه مصلحتی وبه اجبار مامانت بود...واگرنه من که اصلا راضی به عروسی کردن با تو نبودم...
معین پوزخندی زد و گفت:-آره معلوم بود اصلا راضی نبودی...وصدای قدم هایش از اتاق دور شد....
نیکا زیر پتو خزید و نگاهش را به ماه دوخت....دلش برای آغوش مادری تنگ شده بود...پدرش گفته بود وقتی او پنج سالش بود مادرش سکته میزنه و برای معالجه اش میبرنش فرانسه....اون جا هم از دار دنیا میره....آهی کشید و چشم هایش را بست...اگر الان مادرش اینجا بود نیکا مجبور نبود این وضع را تحمل کند....
*********
نیکا نیکا گوش کن....بخدا من
نیکا ایستاد و به سمت سیامک برگشت....ببین سیا اصلا باشه تو راست میگی...ولی من نمیخوام رابطه تو و نامزدت بخاطر من بهم بریزه...در ضمن فکر نکنم بتونم از این به بعد ریخته تو و معین و سارااااا رو تحمل کنم....
سیامک انگشت به دهن مانده بود...نمیدانست چکار کند....حدود یک ساعت است دارد با نیکا حرف میزند ولی نیکا...

-
نیکا خواهش میکنم
-
ببین سیامک دست از سر من بردااااااار
ناگهان صدایی از پشت آمد
-
ببخشید خانوم...مزاحمن؟
نیکا به سمت پسرک برگشت چشم هایی مشکی پررنگ ابروهایی زیبا و پر موهایی که به تازگی کوتاه شده بود..دماغی معمولی و بلند ولبی زیبا و شبیه لب های معین....
-
نخیر ایشون ...امم بله ایشون مزاحمن..
پسرک درحالی که ابرو بالا می انداخت گفت
-
آقا کاری داشتین؟
سیامک میدانست حرف زدن با نیکا بی فایده است پس شانه بالا انداخت و به سمت در خروجی رفت....نیکا لبخندی سپاسگزارانه زد و به سمت کلاسش رفت...
-
ببخشید خانوم
نیکا بروهایش را بالا داد و گفت
-
بله
-
من شاهین حسینی ام...
نیکا به مغزش فشار آورد ...او مطمئن بود قبلا این اسم را شنیده است ...اما بیاد نیاورد...
-
بله از آشنایی با شما خوش حال شدم...من کلاس دارم و به راه افتاد شاهین دنبالش آمد و گفت
-
شما اسم شریفتونو عرض نمیکنید؟
نیکا یکباره ایستاد و به سمتش برگشت...
-
آقا لطفا مزاحم نشید و دست از سر من برداریییید
شاهین متعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت
-
باشه...ولی مگه شما منو نمیشناسی؟
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
نکنه من باید هر خری رو بشناسم؟؟
شاهین خنده ای کرد و گفت
:-
آهان باشه برو به یکی بگو شاهین حسینی بهت میگه کی ام....
نیکا حرفی نزد و به سمت کلاسش راه افتاد....وارد کلاس شد و این دفعه در آخری ردیف کنار دختری جا گرفت
-
سلام
-
سلام من نیکا هستم
-
منم سپیده
-
از آشنایی باهات خوش حالم...
سپیده سری تکان داد و چیزی نگفت
-
اممم ببخشید تو شاهین حسینی رو میشناسی
سپیده با تعجب طوری به نیکا خیره شد انگار آدم عقب مانده ذهنی دیده است
-
بله....مگه نمیشناسیش؟
-
نه
-
اا اا ...شاهین حسینی یکی از پولدار ترین و خوش تیپ ترین و واییییییییی زیباترین ووو با ادب ترین پسرای دانشگاهه....
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
آهان باشه آخه همین الان بهم گفت منو نمیشناسی منم گفتم من مگه باید هر خری رو بشناسم...و دوباره خنده ای کوتاه کرد
سپیده آب دهنش را قورت داد و با هیجان گفت
-
واییی از اول تعریف کن...ببینم داری بلوف میبافی یا نه!!
نیکا به ناچار از اول تعریف کرد و در آخر قیافه ی سپیده را دید انگار میخواهد نیکا را خفه کند
-
ا چی شد؟
-
چییی شد؟؟ بقیه خودشونو میکشن که طرف یه نیگا بهشون بکنه بعد تو میگی بهش گفتی خر مزاحم؟؟؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
آره خب که چی؟؟همچینم ازش خوشم نیومد
سپیده چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
وای خدا شفا بده!!!
*************
از دانشگاه بیرون آمد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت
-
خانومم
-
نیکا با تعجب به سمت شاهین برگشت و گفت
-
اوف بازم تو؟؟
-
بفرمایید سوارشید...میرسونمتون
-
نخیر....خودم با اتوبوس میرم....
شاهین با خود گف
-
لابد هنوز نفنهمیده من کی ام....بزا براش بگم تا دیگه از این رفتارا نداشته باشه
-
من قصد جسارت ندارم ولی من شاهین حسینی یکی از
نیکا حرفش را قطع کرد و گفت
-
یکی از پولدار ترین خوشتیپ ترین زیبا ترین و با ادب ترین پسرای دانشگاهی که همه دنبالشن!
شاهین با نگاهی متفاوت به نیکا نگریست..پس او را میشناخت ولی برایش مهم نبود....لبخندی زد و گفت
-
بله حالا اگه میشه بفرمایید میرسونمتون
-
نه ممنون خودم میرم
-
باشه خداحافظ
نیکا سری تکان داد و چیزی نگفت
******

معین با عصبانیت داد زد
-
یعنی چه؟؟ به من میگی نمیشناسمش؟ سیامک گفت یه جور با اون پسره حرف میزدی انگار میشناسیش!! چرا سوار ماشینش نشدی؟؟ لابد واسه اینکه..
-
ببین سیامک چیز خورده از این حرفا زده...من به هرکسی اجازه نمیدم بهم نزدیک شه....شاهینم فقط ازم طرفداری
-
شاهین؟؟خب خب دیگه چی؟؟ چند وقته باهمین؟
نیکا از حسادت معین لذت میبرد اما کفرش هم درآمده بود....یک ساعته کامل بود با معین بحث میکردن..
-
ببین معین من دیگه باهات حرف نمیزنم....تو به اندازه کافی اعصاب منو بهم ریختی....دیگه نه میبینمت نه میشنومت...
معین کلافه سرتکان داد و گفت
-
حق نداری با من اینجور صحبت کنی
نیکا بی توجه به حرفش به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست...کلافه کتابش را باز کرد که ناگهان گوشی اش زنگ خورد
-
سلام چطوری؟
-
سلام خوبم...چطوری سپیده؟
-
هی بدک نیستم....ببینم امروز چی شد؟؟/از دور دیدمتون ....
-
هیچی بابا پسره ی آشغال فکر کرده من نمیشناسمش میگه من شاهین حسینی پولدارترین و...اوووه حالا فکر کرده چه تحفه ایه..
صدای سپیده همراه با جیغ شنید که میگفت
-
ااااااا دیووونه اینجوری درموردش حرف نزن...پسر خوبیه....تازه نمیدونی که همه دخترا واسش
-
ای باابااا...حالا من میگم چه تحفه ایه تو بگو دخترا!! خب من نمیخوام جز اون چند تا دلقکا باشم که هی مثه دم دنبال پسران!!
سپیده آهی کشید و به شاهین اشاره کرد که نه قبول نمیکنه....شاهین چشم هایش گرد شد پس گفت:-حالا نظرشو راجع به من بپرس....
-
الو نیکا هستی؟
-
آره
-
حالا تو این دوتا برخورد فکر میکنی پسرخوبی بود؟؟
-
نه بابااااا هردفعه هی میگفت منو نمیشناسی...ایش مردم رو دارن ها!!من هنوز سر حرف اولمم من که نباید هر خری رو بشناسم....با اون موهای ..
-
موهای چی؟؟
-
هیچی بابا بدم میاد موهای مردا اونقد کوتاه باشه...
-
خب حالا قیافش خوشت اومد؟
-
برو باباااا...بهتراشو سراغ دارم...
سپیده به سمت شاهین برگشت و با دیدن قیافه ی شگفت زده و عصبانی اش خنده اش گرفت
-
الووو الووو...چته؟
-
هیچی....حالا تیپش چی؟؟
-
ای باباااا تیپشم چرت و پرت بود...البته اصلا دقت نکردم ولی از بلوز صورتیش معلومه بد سلیقه است!!من خودم تو عمرم صورتی نپوشیدم حالا یه پسر..تازه فکر کنم تو اتاقش پر باشه از عروسک های باربی....استغفرالله...
سپیده خنده ای کرد و به نیکا گفت:-اگه الان اینجا بود بهش چی میگفتی؟
-
هیچی میگفتم ..اممم...آقا شمارو داری در حد تیم ملی....یکم از اون غرووووووور چرت و پرتت کم کن تا آدم حسابت کنم!!
-
یعنی الان نمیکنیش؟
-
نه بابا خری که روش سوار میشمم حسابش نمیکنم....هه حالا هرکی پول داشت فکر میکنه آدمه!!
سپیده به قیافه ی از خشم سرخ شده ی شاهین نگریست...برادر عزیزش چقد عذاب میکشید...تا حالا هیچ دختری اینطور درمورد او حرف نزده بود...خدا عاقبت نیکا را بخیر کند...
-
خب نیکا جان بریم درس بخونیم کاری نداری
؟
-
نه عزیزم...عزت زیاد
-
خداحافظ
شاهین چشم هایش را بست تا از خشمی که دارد بکاهد اما...با شنیدن خنده ی سپیده به خشمش افزوده شد
-
هووووو ساکت...من حال این دختره رو میگیرم....حالا ببین...
سپیده دهن کج کرد و گفت:-پسره تو اتاقش باربی داره....تیپش چرت و پرته...خرمم حسابش نمیکنم و زد زیر خنده...شاهین با خود فکر کرد:-تاحالا هیچ دختری اینطور غرورش را خورد نکرده بود...باید حسابش را میرسید...اما....نمیدانست چگونه باید فکری میکرد.....او هیچگاه اجازه نداده بود کسی اینگونه غرورش را خورد کند...آن هم مخصوصا کسی که حتی اورا نمیشناسد...سری تکان داد و سویچ ماشین را گرفت و از خانه بیرون زد...سپیده خنده ای کرد و با خود گفت:-پسره ی بیچاره ...
************
نیکا کنار سپیده نشست و مشغول گفت و گو با او شد....پس از لحظاتی شاهین کنار نیکا نشست و به آن دو نگاه کرد...اما نیکا حتی کوچکترین محل هم به او نگذاشت
-
سلام...
-
سلام داداشی...
نیکا با شنیدن کلمه داداشی لبخندی بر لبش نشست و گفت:-اوه پس کسی که دیروز صداش از پشت تلفن میومد داداشیت بود...خنده ای کرد و چیزی نگفت
شاهین از رفتار این دختر سردرگم و عصبانی شد ...نگاهش را به سپیده دوخت وگفت:مگه دیروز با کی حرف میزدی؟؟؟
سپیده با تعجب به شاهین نگاه کرد و گفت:-واا مگه
-
شاهین گفت:-مگه درمورد من حرف میزدین؟؟ خب تعریف کن چی گفتین؟؟
سپیده آب دهنش را قورت داد و به نیکا نگاه کرد ..نیکا با بی خیالی به سمت شاهین برگشت و گفت
:-
با اینکه میدونم اونجا بودین ولی بازم میگم:-گفتم شما بد سلیقه اید...از بلوز صورتیتون معلومه...تازه...شخصیت آدما به پولشون بستگی نداره...درضمن با عرض پوزش با صداقت کامل گفتم شما رو خرم هم حساب نمیکنم....اگه اونقد پولدارین که حتی نمیدونید خر چیه خر یه حیوونیه که روش سوار میشن و کلا ازش سواری میگیرن...اوه درضمن...گفتم فکر کنم اتاقتون پر از عروسکای باربی باشه!!
شاهین به اطراف نگاه کرد همه بچه های کلاس مخصوصا دخترا دور این سه نفر حلقه زده بودند و به حرف هایشان گوش میدادند...خشمش از دیشب چند برابر شد پس گفت:
-
اوه ..که اینطور....شاید چون خودتون پول نداری و تو یه خرابه تو خیابان ... زندگی میکنی اینطوری از پولدارا بدت میاد مگه نه؟؟ یا اینکه بخاطر کمبود پول با یکی صیغه ای زندگی میکنی و...
نیکا سرش گیج رفت..ااو از کجا میدانست
-
و کلا بخاطر اینکه مامان بابا نداری اینجور بی ادب و گستاخ شدی ها؟؟ یا شایدم واسه اینکه
نیکا با آرامشی کاملا ساختی گفت
-
آره بخاطر این اراجیفی که به هم بافتی من از پولدارا بدم میاد...میدونی اون کسی که میگی باهاش صیغه ای زندگی میکنم اون...شوهرمه...شوهررررر ..درضمن اون خرابه...اون خرابه حتی اگه خرابه بود...بهترین خاطره هام همونجاس .....درضمن همه یه روزی از این دنیا میرن همه حتی مامان بابای خودت ...میدونی همیشه فکر میکنم شما پولدارا بجز پول به چیز دیگه ای فکر نمیکنید...واسه همینه شخصیت اندازه مرغ ندارین...حالا هم لطفا از اینجا برو چون حوصله ندارم ریخته نحستو تحمل کنم....
شاهین سردرگم نگاهش کرد...پس تحقیقاتی که کل شب کرده بود هیچ بود...پس حتی این ها هم اورا عصبانی نمیکرد....بدون هیچ حرفی از جایش برخواست و با گفتن
-
برو بابااا ...یه روزی حالتو میگیرم...از کلاس بیرون رفت...نیکا بغضش را فرو داد و با گفتن ببخشید او هم کلاس را ترک کرد....به سمت دستشویی رفت و جلوی آینه ایستاد قطرات اشک آرام آرام از گونه اش چکید....چکار میکرد....حالا حتی نمیتوانست سرش را بالا بگیرد....سرش درد گرفت ...
-
حالت خوبه؟؟
به سمت سپیده برگشت...پوزخندی زد و گفت
-
آره خوبم...چی شد تو اومدی دنبال یه آدم فقیر هرزه؟؟
سپیده ابرو هایش را در هم کشید و گفت
-
ببین اگه داداشم راجع بهت اونطوری فکر میکنه که مطمئنم نمیکنه دلیلی نمیشه که من و تو دوستیمون از بین بره ها؟؟ من حتی یه کلامم حرف نزدم...من نظرم با بقیه فرق میکنه!! ببین تو اولین کسی هستی که بخاطر پول باهام دوست نشدی....میفهمی چی میگم..؟
نیکا اشک هایش را پاک کرد و گفت:-آره راس میگی اگه داداشه تو احمقه به تو ربطی نداره....به داداشت بگو به جو شخصیت داشته باشه بد نیست....
سپیده لبخندی زد و گفت:-حتما عزیزم....خودم حالشو میگیرم....راستی نگفتی شوهر داری....
نیکا پوزخندی زد وگفت:-نه بابا این یه داستان مفصل داره ...بیا بریم کافی شاپ کلاس که دیگه نداریم....
عسل لبخندی مهربانانه زد و گفت :-باشه عزیزم بریم...
*****
نیکا به فنجان قهوه اش خیره شد و گفت:-آره دیگه خلاصه مجبور شدیم عروسی مصلحتی کنیم....تا من دانشگام تموم شه...
عسل به چشم های آبی اش خیره شد و گفت
-
چه جالب...حالا دوستش داری؟
-
نه بابا....چی چیرو..
-
اوهوم باشه فهمیدم
نیکا سری تکان داد و چیزی نگفت...
*********
کتابش را باز کرد و به نوشته ها خیره شد...چیزی نمیفهمید...اگه با سیامک قهر نمیکرد میتونست از او بپرسد....آهی کشید و شماره یسپیده را گرفت بعد از چندتا بوق شاهین گوشی را گرفت
-
الو...
-
الو سلام ببخشید سپیده جان هستن؟
شاهین متعجب به صدای نیکا گوش داد ....او آنقدر برای نیکا بی ارزش بود که حتی صدایش هم یاد نیکا نبود
-
الو الو هستین؟
-
بله گوشی
سپیییدههه سپیدهه
-
بله
-
سلام سپیده چطوری؟
-
خوبم ...تو چی
-
خوبم...ببین ...صفحه ی .. روبیار یه سوال دارم...
نیکا پس از گرفتن جواب گفت
-
خب دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم...
-
ا نیکا
-
بله
-
میگم هفته بعد جشن عروسی دختر خالمه...میای دیگه
نیکا پوزختدی زد و گفت
-
نه بابا.....کار دارم نمیتونم
-
نیکا خواهش میکنم....اگه واقعا دوستی منو پذیرفتی بیا دیگه...
نیکا با درماندگی گفت
-
ببین خب نمیتونم
-
بیا دیگه اذیت نکن
-
اوف باشه بابا....فقط واسه اینکه دوستمی ها!!واگرنه منو چه به جشن عروسی دختر خاله دوستم که خواهر دشمنمه!!
سپیده خنده ای کرد و گفت
-
اا داشتیم؟
-
نه ...اوکی پس تا فردا
-
باشه خداحافظ
-
عزت زیاد!
**********

ببین اومدی دیگه!!
نیکا با کلافگی سری تکان داد و گفت آرههههه بابا چرا اینقد گیر میدی؟؟ خب میام دیگه ...
-
آخه میدونی احساس میکنم داری سر کارم میذاری...
نیکا لبخندی زد و گفت
-
نه بابا...خیالت تخت تخت....حتما میام....امممم میگم بیا فردا که کلاس نداریم بریم خرید ها؟
سپیده انگار منتظر همین حرف بود با خوشحالی گفت
-
آرههه منم میخواستم همین پیشنهاد رو بدم....آدرس خونتو بده میام دنبالت...
-
نه نمیخواد ...تو بگو کدوم پاساژ منم همونجا میام...
-
باشه بابااا...پاساژ قاصدک ....بلدی که؟؟
نیکا سری تکان دا د و گفت آره...بلدم...
*******
هردو به لباس شیک شب خیره شدند...چقدر زیبا بود...نیکا به هیچ وجه نمیتوانست از آن چشم بردارد....سپیده که آب دهنش راه افتاده بود....نیکا به سپیده خیره شد و گفت
-
خب برو بخر دیگه
-
نچ اون به تو خیلییی میاد...
-
من پولشو ندارم
-
گم شو....خب خودم میدم...
-
برو باباااا....من عمرا اگه قبول کنم...
-
ببین نیکا....چند روز بعد تولد منه ....خب میخوام به عنوان هدیه برا من قبول کنی!
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
از کی تاحالا کسی که تولدشه هدیه میده؟
-
از همون وقت که من گفتم....نیکااااا خواهشششش
-
نه اصلا....
-
نیکا قهر میکنمااااا
نیکا با درماندگی نگاهش کرد ....
-
ای باباااا فردا پس فردا داداشت میاد گیر میده من ازتو پول گرفتم و سواستفاده کردم و ...
-
نه بابا غلط کرده مگه دسته خودشه.....سپیده دست نیکا را کشید و هردو وارد مغازه شدند...نیکا باز هم به لباس نگاه کرد....لباسی به رنگ سبز که از جنس ساتن بود....یقه اش به شکل هفت بود و شکل روی لباس مانند پر طاووس بود...مطمئنن با پوست سفیدی که نیکا داشت حتما بهش میامد....سپیده لیاس را گرفت و به نیکا داد ...نیکا با لباس وارد اتاقک شد و لباس را پوشید....
-
سپیدههه بیا
سپیده با هیجان وارد اتاق شد و با دیدن نیکا در آن لباس شکه شد...نیکا لباس را پوشیده بود و موهای خرمایی اش را دور شانه اش انداخت....لباس کمی چسب بود و اندام زیبا و خوش تراش نیکا را به نمایش میگذاشت..او واقعا زیبا و باور نکردنی شده بود
-
چطوره؟؟
-
وای خدااای من نیکااا باور نکردنیه...خیلی بهت میاد.....
********
نیکا با خرید ها وارد خانه شد ...خرید ها را روی مبل گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت....
-
نیکااا نیکاا اومدی؟
نیکا بی توجه به معین به سمت خرید ها رفت اما قبل از اینکه به خرید ها برسد معین پاکت را گرفت
-
ببینم چی خریدی؟
نیکا دست به سینه ایستاد و نظاره گر فضولی معین شد...معین با وسواس خاصی لباس را از جعبه اش در آورد و بالا گرفت...لحظه ای به لباس نگاه میکرد و لحظه ای به نیکا....طاقتش طاق شد و گفت
-
میشه بپوشییش؟آخه میخوام ببینم چه شکلی میشی!
نیکا بدون هیچ حرفی لباس را از دستش گرفت و دوباره داخل جعبه گذاشت
-
نیکاا....نیکا یه لحظه به من نگاه کن....نیکا برگشت و به چشم های معین نگریست
-
ببین نیکا ...من....من غلط کردم باشه؟؟ اصلا چیز خوردم....بخدا دست خودم نبود....میخواستم ببینم چقد دوستم داری...نیکا خواهش میکنم تو داری نابودم میکنی....نیکا به من نگاه کن...من هیچوقت اینطوری به کسی التماس نکردم....نیکا داغونم کردی باورکن...
اشک در چشمان نیکا جمع شد....آره او میدید معین هر روز بیشتر در خود فرو میرود و بیشتر مواقع خانه است...خودش هم از این وضع خسته شده بود....معین دستانش را باز کرد و به نیکا اشاره کرد که به آغوشش برود نیکا بدون هیچ حرفی به آرامی درآغوشش جا گرفت...معین نیکا را به خودفشرد و گفت
-
وای نیکا...عزیزم دیگه با من اینکارارو نکن باشه؟
-
نیکا لبخندی زد و گفت-باشه ...دیگه...نمیکنم....
معین نیکا را از خود جدا کرد و گفت:-خب برو لباس رو بپوش ببینم زنم چی انتخاب کرده...
نیکا جدی به معین خیره شد و گفت
-
ببین دیگه نگی زنم ها....بخدا میکشمت
معین به علامت تسلیم سری تکان داد و به لباس اشاره کرد
-
برو بپوشش دیگه...
*******
نیکا لباس را پوشی و موهایش را باز گذاشت....اما خجالت میکشید با این لباس پیش معین برود....به یقه اش نگاهی انداخت...خیلی باز بود....پس به ناچار شالی همرنگ لباسش را گرفت و دور گردنش انداخت...
-
نیکااااا تموم نشد...
-
چرا اومدمممم...
نیکا در را باز کرد و از پله ها پایین رفت...معین با دیدن نیکا از جایش برخاست....ازچیزی که دید شکه شد...نیکا آنقدر در آن لباس زیبا و خواستنی شده بود که معین...
-
اهم...چطوره؟
معین سری تکان داد و به سمتش رفت...دستش را به سمت شال برد و با یک حرکت شال را برداشت....نیکا از شدت خجالت چنان سرخ شد که معین احساس کرد الا است که ذوب شود....نگاهشان در هم گره خورد ...نیکا دست پاچه قدمی بع عقب گذاشت و خواست که به سمت اتاقش برود اما معین دستش را گرفت و مانع رفتنش شد...
-
نیکا به من نگاه کن...
نیکا آب دهنش را قورت داد و به سمتش برگشت....معین به چشم های ابی اش خیره شد.....
-
نیکا واقعا زیبا و افسونگر شدی...ودستش را ول کرد....نیکا به سمت اتاقش دوید و در را قفل کرد...قلبش تندتند میتپید....نمیدانست اگر بگوید با این لباس میخواهد به جشن بود او قبول میکند یانه...
***********
-
خببببب بعد چی؟
-
هیچی دیگه گفت واقعا زیبا و افسونگر شدی....
سپیده خنده ای کرد و گفت
-
ناقلا خب طرف معلومه خیلی خاطرتو میخواد
-
غلط کرده خودم با ساطور کله اشو میبرم...
-
دیووونه....خب ...یادت نره فردا جشنه ها.....میگم اون آقازاده رو هم بیار اوکی؟
-
هی ببینم چی میشه!
********
-
معین
-
جانم؟
-
فردا جشن عروسی دخترخاله ی دوستمه منم دعوت کرده
-
خب
-
میگم بریم دیگه؟
-
کجا تو که هنوز لباساتو انتخاب نکردی
-
نه ...خب...راستش...میدونی...من...هم ن..لباس...سبزه رو می..پوشم
معین ابروهایش را در هم کشیدو گفت
-
چی گفتی؟؟؟ عمرا اگه بذارم با اون بری
-
وااا؟؟ مگه اون چشه...تازه به اون قشنگی
-
ا؟ندیدی چقد..چقد باز بود؟؟
نیکا با خجالت گفت
-
خب شال میندازم...چیزی نیست که..
-
باشه ولی منم باید بیام ها....
-
باشه ...
*********
نیکا به معین نگاه کرد...چقدر در این کت و شلوار مشکی جذاب و خیره کننده شده بود....معین دستش را جلوی صورت نیکا تکان داد و گفت-نیکاااااا چشم چرونی بسه...نیکا مشتی به بازوی معین زد و گفت
-
پاشو بریم دیر شد...
*****
کمی دیر شده بود ...هردو وارد تالار شدند ....ناگهان همه نگاه ها به سمت آن دو کشیده شد...نیکا با خجالت به اطراف نگریست...سپیده با خوشحالی به سمتشان آمد و گفت
-
به سلام عزیزم..خوش اومدین...وبا معین دست داد...معین خیلی خشک جوابش را داد
-
خب بریم اونور بشینیم..اونجا یه میز مخصوص شما دونفره....نیکا خنده ای کرد و گفت
-
دیووونه .....به سمت میز رفتند و پشت میز نشستند...میز برای چهار نفر بود...سپیده هم پشت همان میز نشست و یک صندلی خالی ماند...
-
این جای خالی ماله کیه؟
سپیده لبخندی زد و گفت
-
شاهین
نیکا پوزخندی زد و چیزی نگفت
-
شاهین؟؟ همون که میشناسیش دیگگه؟؟
-
آرههههه داداشه سپیده است...میخوای نشناسمش؟؟
-
آره اصلا نباید هم بشناسیش فهمیدی؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت
-
فهمیدم!!
سپیده خنده ای کرد و گفت:-وای خدااا نمیری نیکا....هیچکی از دست تو آروم و قرار نداره...نه از اون داداشه...
-
داداشه چیت؟
-
هیچی داداشه ...امم..بیچاره ام...هم...امم...چی بود...یادم رفت
نیکا و معین با تعجب به او نگاه کردند...انگار سپیده سعی در پنهان کردن چیزی داشت..
-
خب ...من برم به بقیه یه سری بزنم میام...باشه؟
-
باشه برو عزیزم...
********
شاهین به سمت میز رفت و روی صندلی نشست
-
سلام...
نیکا به اطراف نگاه کرد همه به او نگاه میکردند به ناچار گفت
-
سلام
-
خوبی؟
-
بله
-
خب وری گود...به معین نگاه کرد و گفت
-
نمیخوای آشنامون بکنی؟؟؟
-
معین همسر بنده....
شاهین یک تای ابرو اش را بالا انداخت وگفت
-
البته بهتر بگی همسر مصلحتی!!
نیکا شانه بالا انداخت و چیزی نگفت ...معین کفرش درآمد و گفت
-
آقا شما کی باشین؟؟
-
من شاهین حسینی ام....از آشنایی باشما خوشحالم...
معین سری تکان داد و چیزی نگفت...از این مردک خوشش نیامد...ناگهان صدای آهنگ در تالار پخش شد و همه جوان ها پا شدند و شروع به رقص کردن کردند
شاهین نگاهی به نیکا کرد و گفت
-
میشه به یک رقص دعوتتون کنم؟
-
نخیر.....حوصله اشو ندارم
-
باشه واز جایش برخاست وبه سمت دیگری رفت....معین سری تکان داد و زیر لب گفت آفرین....
-
اینو بخاطر تو نکردم واقعا حوصله اشو نداشتم....
-
باشه بااااابااا..
پس از دقایقی اهنگ رقص آرام پخش شد و معین با لبخند گفت
-
نیکا بریم؟؟
نیکا با بی میلی قبول کرد وپس از دقایقی هردو مشغول رقصیدن شدند....نیکا دستش را روی شانه ی معین گذاشته بود و معین دستش را روی کمر نیکا....رقص همچنان ادامه داشت...نیکا به چشم های معین خیره شده بود و میرقصید...ناگهان نور سالن کمتر شد و فضا به فضایی رمانتیک تبدیل شد...معین انگار داشت خودش را میکشت تا مقاومت کند...اما نیکا....نیکا آنقدر معصوم بود که اصلا این افکار از جاده ی ذهنش عبور نمیکرد...لحظه ای بعد نیکا چرخی خورد و وقتی به خود آمد دید مشغول رقصیدن با شاهین است....نگاهی پراز تنفر به او انداخت و خواست جدا شود که زورش به او نرسید...با درماندگی رقص را ادامه داد...به اطراف نگریست...معین مشغول رقص با سپیده بود...از شدت حسادت درحال ترکیدن بود....پس نگاهش را از معین گرفت و به شاهان خیره شد...شاهان بدون هیچ حرفی نیکا را بوسید....نیکا با به یاد آوردن چهره شاد معین در حال رقص با سپیده بیشتر خشمگین شد پس هیچ تلاشی برا جدا کردن شاهین از خود نشد....آهنگ تقریبا تمام شد پس نیکا شاهین را از خود جدا کرد و زیر گوشش آرام زمزمه کرد
-
فقط واسه اینکه ...حرص اونو دربیارم ها...واگرنه تورو شپش سرمم حساب نمیکنم...واز او جدا شد و به سمت میز خودشان رفت

-راستش من می خوام اون لباس سبزه رو بپوشم
معین ابروهایش را در هم کشیدو گفت
-
چی گفتی؟؟؟ عمرا اگه بذارم با اون بری
-
وااا؟؟ مگه اون چشه...تازه به اون قشنگی
-
ا؟ندیدی چقد..چقد باز بود؟؟
نیکا با خجالت گفت
-
خب شال میندازم...چیزی نیست که..
-
باشه ولی منم باید بیام ها....
-
باشه ...
*********
نیکا به معین نگاه کرد...چقدر در این کت و شلوار مشکی جذاب و خیره کننده شده بود....معین دستش را جلوی صورت نیکا تکان داد و گفت-نیکاااااا چشم چرونی بسه...نیکا مشتی به بازوی معین زد و گفت
-
پاشو بریم دیر شد...
*****
کمی دیر شده بود ...هردو وارد تالار شدند ....ناگهان همه نگاه ها به سمت آن دو کشیده شد...نیکا با خجالت به اطراف نگریست...سپیده با خوشحالی به سمتشان آمد و گفت
-
به سلام عزیزم..خوش اومدین...وبا معین دست داد...معین خیلی خشک جوابش را داد
-
خب بریم اونور بشینیم..اونجا یه میز مخصوص شما دونفره....نیکا خنده ای کرد و گفت
-
دیووونه .....به سمت میز رفتند و پشت میز نشستند...میز برای چهار نفر بود...سپیده هم پشت همان میز نشست و یک صندلی خالی ماند...
-
این جای خالی ماله کیه؟
سپیده لبخندی زد و گفت
-
شاهین
نیکا پوزخندی زد و چیزی نگفت
-
شاهین؟؟ همون که میشناسیش دیگگه؟؟
-
آرههههه داداشه سپیده است...میخوای نشناسمش؟؟
-
آره اصلا نباید هم بشناسیش فهمیدی؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت
-
فهمیدم!!
سپیده خنده ای کرد و گفت:-وای خدااا نمیری نیکا....هیچکی از دست تو آروم و قرار نداره...نه از اون داداشه...
-
داداشه چیت؟
-
هیچی داداشه ...امم..بیچاره ام...هم...امم...چی بود...یادم رفت
نیکا و معین با تعجب به او نگاه کردند...انگار سپیده سعی در پنهان کردن چیزی داشت..
-
خب ...من برم به بقیه یه سری بزنم میام...باشه؟
-
باشه برو عزیزم...
********
شاهین به سمت میز رفت و روی صندلی نشست
-
سلام...
نیکا به اطراف نگاه کرد همه به او نگاه میکردند به ناچار گفت
-
سلام
-
خوبی؟
-
بله
-
خب وری گود...به معین نگاه کرد و گفت
-
نمیخوای آشنامون بکنی؟؟؟
-
معین همسر بنده....
شاهین یک تای ابرو اش را بالا انداخت وگفت
-
البته بهتر بگی همسر مصلحتی!!
نیکا شانه بالا انداخت و چیزی نگفت ...معین کفرش درآمد و گفت
-
آقا شما کی باشین؟؟
-
من شاهین حسینی ام....از آشنایی باشما خوشحالم...
معین سری تکان داد و چیزی نگفت...از این مردک خوشش نیامد...ناگهان صدای آهنگ در تالار پخش شد و همه جوان ها پا شدند و شروع به رقص کردن کردند
شاهین نگاهی به نیکا کرد و گفت
-
میشه به یک رقص دعوتتون کنم؟
-
نخیر.....حوصله اشو ندارم
-
باشه واز جایش برخاست وبه سمت دیگری رفت....معین سری تکان داد و زیر لب گفت آفرین....
-
اینو بخاطر تو نکردم واقعا حوصله اشو نداشتم....
-
باشه بااااابااا..
پس از دقایقی اهنگ رقص آرام پخش شد و معین با لبخند گفت
-
نیکا بریم؟؟
نیکا با بی میلی قبول کرد وپس از دقایقی هردو مشغول رقصیدن شدند....نیکا دستش را روی شانه ی معین گذاشته بود و معین دستش را روی کمر نیکا....رقص همچنان ادامه داشت...نیکا به چشم های معین خیره شده بود و میرقصید...ناگهان نور سالن کمتر شد و فضا به فضایی رمانتیک تبدیل شد...معین انگار داشت خودش را میکشت تا مقاومت کند...اما نیکا....نیکا آنقدر معصوم بود که اصلا این افکار از جاده ی ذهنش عبور نمیکرد...لحظه ای بعد نیکا چرخی خورد و وقتی به خود آمد دید مشغول رقصیدن با شاهین است....نگاهی پراز تنفر به او انداخت و خواست جدا شود که زورش به او نرسید...با درماندگی رقص را ادامه داد...به اطراف نگریست...معین مشغول رقص با سپیده بود...از شدت حسادت درحال ترکیدن بود....پس نگاهش را از معین گرفت و به شاهان خیره شد...شاهان بدون هیچ حرفی نیکا را بوسید....نیکا با به یاد آوردن چهره شاد معین در حال رقص با سپیده بیشتر خشمگین شد پس هیچ تلاشی برا جدا کردن شاهین از خود نشد....آهنگ تقریبا تمام شد پس نیکا شاهین را از خود جدا کرد و زیر گوشش آرام زمزمه کرد
-
فقط واسه اینکه ...حرص اونو دربیارم ها...واگرنه تورو شپش سرمم حساب نمیکنم...واز او جدا شد و به سمت میز خودشان رفت

وارد خانه شد.به ارامی از پله ها بالا میرفت که با فریاد معین ایستاد.
معین توی سالن ایستاده بود و نگاهش می کرد.
زمزمه کرد:خوابم میاد.
-:
بیا اینجا.کارت دارم.
به ارامی از پله ها پایین رفت و جلوی معین ایستاد.
-:
زندگی کردن با من خیلی سخته؟
-:
منظورت و نمی فهمم.
-:
اگه اینقدر با من عذاب می کشی و با شاهین خوشحالی برو.
-:
چی داری میگی؟من از شاهین متنفرم.
-:
بله دیدم.اگه ازش متنفری چرا بوسیدیش.
نیکا با سردرگمی گفت:من....اون...اصلا تو چرا با سپیده می رقصیدی؟
-:
وقتی داره دور می چرخه چیکار کنم؟اون دور سپیده با من بود.اما من نبوسیدمش.
-:
تو فقط می خوای حسادت من و تحریک کنی اما نمی تونی...
-:
که نمی تونم.نه؟ اگه یه بار دیگه با شاهین حرف بزنی من می دونم و تو.
-:
هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
معین به طرفش رفت.با هر قدم معین نیکا قدمی به عقب می گذاشت. تا به دیوار رسیدند. معین دستانش را دور او حلقه کرد و گفت: نیکا کاری نکن هر کاری دلم می خواد و باهات بکنم.
نگرانی در نگاه نیکا موج میزد.اما در حالی که سعی می کرد خود را اروم نشان دهد گفت: مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
-:
معین نگاهش را به لبهای نیکا دوخت. صورتش را به صورت او نزدیک تر کرد.
نیکا سر برگرداند.معین با عصبانیت صورتش را به طرف خود برگرداند و گفت: چیه؟ فکر کن منم شاهینم.
به زور لبهایش را روی لبهای نیکا قرار داد.نیکا به صورتش چنگ زد.
معین دستان نیکا را گرفت و گفت:چته؟
-:
ازت متنفرم.
معین پوزخندی زد و گفت: چه جالب منم همینطور.
دوباره سعی کرد نیکا را ببوسد.اما با احساس خیسی صورتش کمی از او فاصله گرفت و به نیکا خیره شد.
اشکهای نیکا روان شده بود.
در چشمانش معصومیت موج می زد.بی اراده نیکا را در اغوش کشید و گفت: می بینی خودت کاری می کنی باهاتت بد رفتاری کنم.
نیکا به سختی گفت: من از شاهین بدم میاد.
معین با زهر خند گفت: از منم متنفری!
-:
نه.
معین با تعجب از او فاصله گرفت و گفت: واقعا؟
نیکا به ارامی فقط سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
معین سرش را بالا گرفت و به طرف لبهایش کشیده شد.
نیکا هم برای اولین بار همراهی اش می کرد.
دقایقی بعد نیکا را از جا بلند کرد و از پله ها بالا رفت.در اتاقش را باز کرد.

آهسته چشمانش را باز کرد....با دیدن معین درکنار خود تعجب کرد....به مغزش فشار آورد و با به یاد آوردن دیشب گر گرفت....آهسته موهای معین را نوازش کرد...او عاشقانه این مرد را دوست داشت....با خودش گفت-حتما اونم منو دوست داره...از این فکر لبخندی بر لبش نشست....اما لحظه ای فکرکرد اگر معین او را دوست ندارد و قصد او چیز دیگری بود چه؟؟سری تکان داد و به افکار پریشانش اجازه نداد او را ناراحت کنند....
*****
-
سلاااام عزیزممم...خانوم خوشگلم چطوره؟؟
نیکا با لبخندی معصومانه گفت
-
خوبم...چه عجب یه روز نمردیم و دیدیم زودتر پا شدی...
-
هیچی گفتم خانوممو تنها نذارم...
نیکا به سمتش رفت و موهایش را به هم ریخت
-
ااا نکن....سه ساعتع این موهای وامونده رو درست کردم...ولیوان جایی را گرفت و قلپی از آن نوشید
-
ا؟ مگه جایی قرار داری؟
چایی در گلوی معین پرید و شروع کرد به صرفه کردن...
-
نه بابا...قرار چیه؟؟ فقط امروز یه سری کار تو مطب دارم باید اونارو انجام بدم....فقط همین
نیکا مشکوک نگاهش کرد و گفت-باشه.... خب من میرم دانشگاه این ظرفارو هم خودت بشور
-
ای بااباااا من زن این خونم یا تو؟؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
هیچکدوم....
******
وارد خانه شد و بغضی که در گلویش گیر کرده بود ناخوآگاه شکست....او همه چیز را باخته بود...باور کردن این موضوع برایش سخت و باور نکردنی بود....او خودش دید معین با یک زن وارد خانه شد....صدای معین درگوشش طنین انداخت....یه سری کار تو مطب دارم....مطب...پوزخندی زد و گفت-هه مطب.....باشه معین آقا منم از این به بعد تو دانشگاه کارای عقب مونده دارم...اشک هایش را پاک کرد اما لحظه ای نگذشت که گریه اش به هق هق تبدیل شد...
******
-
سلاام نیکا خانوم....حال شما؟؟
نیکا با بی حوصلگی به سپیده نگاه کرد و گفت
-
برو بابااا حال داری...اصلا حوصله ندارم..
-
واسه چی؟؟ اتفاقی افتاده؟؟
نیکا خمیازه ای کشید و گفت
-
هیچی با این معین دعوامون شد....اصلا حوصله هیچکاری رو ندارم...
سپیده نیشخندی زد وگفت
-
اااا خبراییه؟؟
-
برو باباا....اگه بود که تو دهن وامونده ام نمیموند....
-
اوه راست میگی ها...یادم رفت
نیکا مشتی به بازوی سپیده زد و گفت
-
دیووونه حالا به من میگی دهن لق؟؟
در همین حین صدای شاهین را شنید که با خنده میگفت
-
ای باباااا سپیده اذیتش نکن...حالا اصل قضیه رو تا حالا نگفتی؟؟
سپیده با کف دست به پیشانی اش زد و گفت
-
اوهههه یادم رفت...ببین ما تو شمال یه ویلا داریم....میگم دو روز میریم اونجا.....امم تو هم که میای دیگه؟؟
نیکا چشم هایش را ریز کرد و گفت
-
من واسه چی بیام؟؟
-
واسه اینکه دوستمی!!
شاهین تک صرفه ای کرد و گفت
-
راستش میخواستم ....میخواستم بخاطر اون رفتار...زشتی که باهات داشتم معذرت بخوام....راستش تاحالا هیچ دختری اینجوری...اینجوری با حرفاش مشت تو دهنم نزده بود....واسه همین ازت میخوام با ما بیای....
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
واقعا الان معذرت خواستی؟؟
سپیده خنده ای کرد و گفت
-
ای بابااااا چشاتو درویش کن....خب بچه ام معذرت خواست بده؟؟
شاهین خنده ای کرد و گفت
-
حالا بخشیدی؟؟؟ میای؟؟
نیکا فکر کرد بهترین موقع برای تلافی کار معین....
-
آره میام!
**********
نیکا روی برگه نوشت:-با بچه ها میریم شمال....سپیده اینا هستن.....نگران نباش ...تادوروز بعد!
ساکش را گرفت و در ماشین را باز کرد
-
سلااام دیر کردم؟
شاهین یک تای ابرواش را بالا انداخت و گفت
-
نه اصلا!!
نیکا خنده ای کرد و گفت
-
خب سپیده کو؟؟
-
اون با ماشین خودش میاد
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-
ببینم ...چرا منو با خودش نبرد؟
-
چون تو ماشینش جاااا نبود!
-
ای بااابااا نکبتی شانس رو میبینی؟؟
شاهین خنده ای کرد و گفت
-
آره دیگه با یکی که شپش سرتم حسابش نمیکنی همسفر شدی!
نیکا سری تکان داد و گفت:-دقیـــــقا! هردو به هم نگاه کردند و زدن زیر خنده
******
صدای امواج آب چنان برایش زیبا مینمود که احساس کرد اگر تا قیامت اینجا بماند از این صدا خسته نمیشود....شاهین قدمی به او نزدیک شد و گفت
-
چیههه؟ چه عجب این فکت آروم گرفت
-
هیچی....عاشق دریام....همین...
-
فقط دریا؟؟
نیکا با خود فکر کرد...فقط دریا؟؟نه مسلما او عاشق مردی شده بود که شاید زن دیگری هم دارد
-
آره فقط دریا...
لبخندی گوشه لب شاهین جا گرفت
-
ببین الان اینجا چی مینویسم...و با شاخه درختی که در دستش بود روی شی ها نوشت
-
نیکااااا من واقعا ....واقعا تورو شپش سرمم حساب نمیکنم...نیکا با دیدن جمله اخم هایش را درهم کشید و گفت
-
اااا!!! اینجوریه؟؟؟ تا نکشتمت از این جا برو..
شاهین خنده ای کرد و گفت:-خدا انگشت شست رو واسه چی آفریده؟؟؟ و به سمت ویلا دوید...نیکا هم با گفتن :-هم میترسی هم فکتو میزنی به دنبالش دوید....شاهین خودش را در اتاقش انداخت و در را قفل کرد....نیکا در اتاق را چند بار زد و گفت:-ااااا ترسووو..یا در رو باز میکنی یه جور دیگه تلافی میکنم....شاهین خنده ای کرد و گفت-نه بابا از جونم که سیر نشدم!! نیکا گفت پس بهتره از اتاقت بیرون نیای...درهمین حین سپیده به سمت نیکا رفت و گفت
-
قضیه چیه؟؟
نیکا آرام در گوش سپیده گفت-هیچی....برو یه پارچ آب سرد بیار بدوووو
سپیده همچو بره ای مطیع رفت و پس از دقایقی با چارچ آب آمد...
-
حالا ببین چند تقه به این در بزن بگو داداش بیا صبحونه بخور....نیکا رفته پایین منتظرمونه!
سپیده خنده ای کرد و کاری را که نیکا گفت انجام داد
-
راس میگی؟؟ رفت؟؟
سپیده خنده ای کرد و گفت
-
آره بابا...بیا
در باز شد و نیکا آب سرد را سر شاهین خالی کرد....شاهین با چشم هایی گرد به نیکا نگاه کرد...چقدر او با بقیه ی دخترا متفاوت بود....نیکا و سپیده غش غش میخندیدند و شاهینبا گفتن:-ا حالا واسه من نقشه میکشین...به دنبالشان دوید....
***********
نیکا پس از خداحافظی از شاهین وارد خانه شد...در را باز کرد و با صدایی نسبتا بلند گفت
-
کسیییی هست؟
معین با قدم هایی تند به سمتش رفت
-
کدوم گوری بودی؟؟؟ تو نباید یه چی به من بگی ؟؟من اینجا کشکم؟؟
نیکا به چشم های پر از خشم معین خیره شد و گفت
-
نه....همونطور که تو هیچی به من نگفتی....میدونی واقعا خیلی پستی....وبه سمت اتاقش رفت...معین بازویش را کشید و داد زد
-
بگو ببینم چه مرگته؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟
نیکا با بغض گفت
-
فکرکردی اونقد خرم؟؟ فکر کردی نمیفهمم؟؟اون روز که گفتی میرم مطب کلی کار دارم اومدم دنبالت...فکر کردی ندیدم رفتی خونه ی اون زنه؟؟
معین مات و مبهوت به او خیره شد....اما پس از لحظاتی با خشم خندید و گفت
-
اون زنه میدونی کیه؟؟؟ اون دختر عمه امه که کارش تنظیم جشن تولدِ....
-
جشن تولد؟؟؟دختر عمه؟؟ خوبه دیگه....خوب کسی رو تور کردی...
معین دستی به موهایش کشید و گفت
-
دیووونه میدونی دیروز چندم بود؟>؟
-
سیزدهم...
-
خب؟
-
خب که چی؟؟ این چیزا چه ربطی به بحثمون داشت؟؟
-
من رفتم پیشش تااااا واسه چشن تولد خانووووم برنامه ریزی کنه!! فهمیدی؟؟
نیکا مبهوت به او خیره شد و گفت
-
ببخشید

معین کلافه طول سالن را می رفت و می امد.در همین حین ضربه کوتاهی به در خورد و صدای چرخیدن کلید و در باز شد و قامت نیکا جلوی در پدیدار شد.
صدایش در خانه پیچید:کسی هست؟
معین نفس عمیقی کشید و با قدم هایی تند به سمتش رفت.
-:
کدوم گوری بودی؟؟؟ تو نباید یه چی به من بگی ؟؟من اینجا کشکم؟؟
نیکا به چشم های پر از خشم معین خیره شد و گفت:
-:
نه....همونطور که تو هیچی به من نگفتی....میدونی واقعا خیلی پستی....وبه سمت اتاقش می رفت...معین بازویش را کشید و داد زد
-:
بگو ببینم چه مرگته؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟
نیکا با بغض گفت:فکرکردی اونقد خرم؟؟ فکر کردی نمیفهمم؟؟اون روز که گفتی میرم مطب کلی کار دارم اومدم دنبالت...فکر کردی ندیدم رفتی خونه ی اون زنه؟؟
معین مات و مبهوت به او خیره شد...یعنی نیکا تعقیبش کرده بود...حتی سوال هم نکرده بود... با خشم خندید و گفت:اون زنه میدونی کیه؟؟؟ اون دختر عمه امه که کارش تنظیم جشن تولدِ....
-:
جشن تولد؟؟؟دختر عمه؟؟ خوبه دیگه....خوب کسی رو تور کردی...
کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:دیووونه میدونی دیروز چندم بود؟؟
-:
سیزدهم...
-:
خب؟
-:
خب که چی؟؟ این چیزا چه ربطی به بحثمون داشت؟؟
-:
من رفتم پیشش تااااا واسه چشن تولد خانووووم برنامه ریزی کنه!! فهمیدی؟؟
نیکا مبهوت به او خیره شد و گفت:ببخشید
معین با تاسف سری تکان داد و گفت:فقط ببخشید؟من اون همه برنامه ریزی کرده بودم. حالا اینا به جهنم می دونی چقدر نگران شدم؟گوشیتم خاموشه!نیکا خیلی ازارم میدی!
-:
ببخشید.من که نمی دونستم اون دختر عمه ته.
-:
نیکا هر چی دیدی و شنیدی اول بیا از خودم بپرس بعد قشاوت کن.یک طرفه حکم نکن.
نیکا وسایلش را که تا بحال در دست داشت زمین گذاشت.به طرف معین رفت و بوسه ای بر گونه اش زد...گفت: ببخشیدمعین.دیگه تکرار نمیشه.
معین در اغوشش کشید و گفت: بدون اینکه بهم بگی هیچ جا نرو.
-:
من که بهت گفته بودم.
معین بال بخند گفت:عجب گفتنی روی ی کاغذ نوشتی با سپیده اینا میرم شمال.
نیکا خندید.
معین به صورت معصومانه اش نگاه کرد و لبهایش را بوسید.
گوشی اش زنگ خورد
-
الووو
-
سلام نیکا خانومم...
نگاهی به معین انداخت...هواسش نبود...
-
سلام چطوری؟
-
خوبم....شما چطور؟
-
هی بدک نیستیم.....چه خبرا؟
-
نیکا یه کار خیلی ضروری دارم....میتونی بیای کافی شاپ ستاره؟
-
کافی شاپ ستاره؟؟ اممم باشه....
معین با کنجکاوی نگاهی به او انداخت و اشاره کرد کیه؟نیکا آرام گفت:-سپیییده!
-
خب سپیده جان....حتما میام...تا نیم ساعت بعد اونجام باشه؟
شاهین خنده ای کرد و گفت
-
اوووه منو با سپیده اشتباه گرفتی؟؟ باشه بابااا تا نیم ساعت بعد....خداحافظ
-
عزت زیاد!
معین خمیازه ای کشید و گفت
-
اوه سرظهری توهم حوصله داری ها!
-
خب دارم....اممم من میرم باشه...آخه...میدونی سپیده گفت کار ضروری داره...
معین مشکوک نگاهش کرد و گفت
-
باشه برو....
******
کمی از قهوه ای نوشید و گفت
-
خب چیکار داشتی؟
شاهین به چشم هایش خیره شد و گفت
-
میدونی تازگیا....چه جوری بگم...احساس میکنم خیلی فرق کردم!
نیکا با تعجب به چهره اش نگاهی انداخت و گفت
-
نه بابا...قیافت که تغییر نکرده....
شاهین خنده ای کرد و گفت
-
نه بااباااا منظورم احساساتمه!!
-
خب که چی؟اومدی پیش من مشاوره؟
شاهین لبخندی زد و گفت
-
هی یه همچین چیزایی
-
خب بگو ...سراپا گوشم...
-
من....عاشق یکی شدم که ...دوستم نداره.....میدونی...شاید از ظاهرم هیچی نفهمی ولی توباطنم داغونم.....
-
ا؟؟ دختره چرا دوستت نداره؟
-
آخه میدونی....خودمم نمیدونم.....اون دختر با بقیه متفاوته....خندون شاد سرحال...حتی منو شپِ..
-
چی؟؟؟تورو چی؟؟؟
-
امم...هیچی...بگذریم....خلاصه نمیدونم چیکار کنم....
-
خب شاید یکی دیگه رو دوست داره...تو از کجا میدونی؟؟
-
فکر نکنم....یعنی نمیدونم!
-
خب امتحانش
-
سلاااام نیکا با وحشت آب دهانش را قورت داد و به سمت معین برگشت.....معین صندلی بغل نیکا را کشید و نشست....
-
ا شمایین؟؟
معین لبخندی خشک زد و گفت
-
اره ....مشکلیه؟
-
نه اصلا.....راستش داشتم از نیکا سوال میپرسیدم....
-
درمورد چی؟؟؟
شاهین با خود فکر کرد بهترین موقع برای خراب کردن رابطه شان....
-
راستش درمورد عشقش...داشتم میپرسیدم عشقی تو زندگیش هست یانه....
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت
-
وااا!! چرا دروغ میگی؟؟ تو داشتی درمورد شخص ایکس صحبت میکردی...
معین خنده ای عصبی کرد و گفت
-
نیکا جان....مامان شوهرت ناهار دعوتمون کرده....بریم؟؟
نیکا لبخندی زد و گفت
-
بریم...
شاهین به نیکا خیره شد و گفت
-
راستی شمال خیلی خوش گذشت....مخصوصا موقعی که آب بازی کردیم...داشتم از خنده میترکیدم....میگم یه روز دیگه ام بریم..آخه گفتی عاشق دریایی!
نیکا لبش را گزید....با خود فکر کرد:نمیتونی یه لحظه جلوی اون صاب مردتو بگیری؟
معین از جایش برخواست و گفت
-
نیکا برو تو ماشین الان میام...
نیکا به سمت ماشین رفت و روی صندلی جلو جا گرفت....پس از دقایقی معین آمد و ماشین به حرکت درآمد
-
خب ....خوبه دیگه...روز تولدتو با ....با عشقت گذروندی.....منو باش نگران کی بودم!!
-
معین خواهش میکنم......من اون موقع فکر میکردم...
-
فکر میکردی چی؟
-
فکر میکردم اون دختر عمه ات زنته!
معین عصبی فریاد زد
-
تو غلط کردی تا هرچی درمورد من فکر میکنی میری با یکی دیگه خوش میگذرونی...تو میفهمی چیکار کردی؟؟؟
نیکا در صندلی فرو رفت و چیزی نگفت....حوصله دعوا و جروبحث را نداشت
-
ببین نیکا به قرآن مجید یه بار دیگه بی اجازه پاتو از خونه من بزاری بیرون من میفهمم و تو!! فهمیدی؟
نیکا پوزخندی زد و چیزی نگفت....شاهین زهرش را ریخت
**********
نیکا به حوصله با غذایش بازی میکرد
-
بخور مادر جان چرا نمیخوری؟
لبخندی بی حوصله زد و گفت
-
مرسی مهدیه خانوم...سیرم....همین الان از کافی شاپ اومدیم....
-
الهی قربونت برم...اشکال نداره شامم که اینجا هستین...
-
نه راستش من کلی درس دارم...
در همین حین معین از جایش برخواست و گفت -مرسی مامان من سیر شدم وبه سمت هال رفت....
-
باز چی شده؟؟ دعوااتون شد؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و ادای معین را درآورد
-
تو زنمی حق نداری پاتو از خونه من بیرون بزاری...و...
مهدیه خانوم خنده ای کرد و گفت
-
عزیزم دعوا نمک زندگیه....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, | 7:18 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود